سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عاشقانه
آن که میانه‏روى گزید ، درویش نگردید . [نهج البلاغه]

نویسنده: آلاله محمدی  یکشنبه 86/12/5  ساعت 3:40 عصر

یک روز ...

آرش داشت زندگیشو می کرد و خوش می گذروند تا روزایی رسید که مادرش ((نرگس)) و خواهرش ((آرزو)) شروع کردن به گیر دادن به آرش که باید کار پیدا کنی. آرش فوق لیسانس انگلیسی داشت ، ولی چون در ولگردی و به قول آرزو ((یللی تللی)) شهره خاص و عام بود ، هرجا می رفت قبولش نمی کردن و اعصابش حسابی خرد می شد. در این حین ، کمی بخاطر کار و کمی هم بخاطر مهمونی ای که قرار بود برگزار بشه و مریم خبرشو بهش داده بود ، چند بار رفت خونه دایی ش ((نریمان)). دایی ای که دست کمی از خواهر زاده ش نداشت و تنها کسی بود که می دونست آرش معتاده و تشویقش هم می کرد و درضمن ، دائما به آرش اصرار می کرد که با دخترش ازدواج کنه. دختری موطلایی به اسم هلنا که تمام عمرش رو خارج از کشور و با خونواده دیگه ای زندگی کرده بود و حالا می خواست برگرده ایران. خلاصه ، این اصرار دایی بود ، اون جستجوی کار و اون مهمونی فراموش نشدنی که آرش هم توش شرکت کرد و ... این زندگی آرش بود.

عاقبت نریمان به آرش خبر داد که احتمال داره تو شرکت هواپمایی استخدامش کنن و این بهانه ای شد که آرش بیشتر به خونه دایی ش بره. و در یکی از این رفت و آمدا بود که دختری که تو خونه همسایه کار می کرد ، دل آرش رو برد.

آرش قبلا اونو ندیده بود. ولی اون دختر که اسمش ((مهرنوش)) بود یه ماهی می شد که با برادرش ((مهرداد)) تو اون خونه کار می کرد. یه بار خیلی تصادفی ، آرش دیدش که وارد خونه همسایه شد و از اونجایی که چادری بود ، به شک افتاد که کیه؟ و دو سه روز بعد وقتی دید مهرنوش به خونه برگشته ولی کلید در رو پیدا نمی کنه ، به فکر افتاد که برای کمک بهش پیشقدم شه. پس از ماشینش پیاده شد ، بطرفش رفت ، بهش سلام کرد و اسم خودشو گفت ، از دیوار بالا رفت و در حیاط رو باز کرد ، با مهرنوش بطرف خونه ((صابری)) رفت و بعد ... بقیه شو بعدا می نویسم.



نویسنده: آلاله محمدی  سه شنبه 86/11/30  ساعت 3:20 عصر

این آقا اسمش آرشه !

یه آقا پسری بوده ، الان هم هست ، که اگه بخوام قیافه شو توضیح بدم ، باید بگم با ناصر عبداللهی مو نمی زنه. موها و چشماش کاملا مشکیه و مثل اون صدای خوبی هم داره. حدودا 29 سالشه و از هیچ خوش گذرونی و علافی ای هم صرف نظر نمی کنه و جالب اینجاس که به قیافه ش اصلا نمی خوره و همین ، شانس بزرگشه که کمکش می کنه نجات پیدا کنه. فوق لیسانس زبان انگلیسی داره ، معتاده و بهترین دوستش هم دختریه به اسم مریم. در ضمن خیلی یه دنده و آتیشیه و خدا نکنه کسی عصبانیش کنه.

با وجود تمام اینا ، از ظاهر و باطنش می باره که کسی نمی تونه علاقه شو نسبت به خودش جلب کنه ، ولی اگه کسی رو از ته دل دوست داشته باشه عشقش رو با هیچ چیز نمی شه مقایسه کرد.

آدمی با این خصوصیت ها ، اگه در شرایط بد قرار بگیره می تونه خیلی خطرناک باشه و کم مونده بود که بشه. می تونست ده ها نفر رو به راه خودش بیاره و واسه همیشه زندگیشو از دست بده ... ولی نداد. درست جایی که می خواست واسه همیشه در راه گناه قدم بذاره ، یه لحظه صبر کرد. یه دقیقه ، فقط یه دقیقه فکر کرد نا خودآگاه ، یه قدم در راه پاکی گذاشت و از اون به بعد ، خدا هدایتش کرد.

خوش به حال کسی که اینقدر شانس داشته باشه !

 



نویسنده: آلاله محمدی  یکشنبه 86/11/28  ساعت 3:44 عصر




لیست کل یادداشت های این وبلاگ

آغاز ماجرا
آقا آرش
روزی ...


 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت



اوقات شرعی


تعداد کل بازدید
6395
تعداد بازدید امروز
0
تعداد بازدید دیروز
1

درباره خودم
عاشقانه
آلاله محمدی
یه وبلاگ دیگه دارم به اسم asiab.parsiblog.com حتما بهش سر بزنین. اگه مشخصاتی که اونجا دادم فرق می کنه ببخشید دیگه.
لوگوی خودم
عاشقانه


لوگوی دوستان









فهرست موضوعی یادداشت ها
عشق است[3] .


اشتراک